نتایج جستجو برای عبارت :

بخیر گذشت + پ.ن.مھم+دوستام^^

دیروز با حجم زیادی از اطلاعات مواجه شدم. دوتا از دوستام بعد از دو سال احساسات بی‌جواب داشتن نسبت به هم، وارد رابطه شدن. دوتا از دوستام که کات کرده بودن برگشتن. یکی از دوستام با یه پسره که دو سال از خودش کوچیکتره رل زده. یکی دیگه از دوستام رفته دفتر دوس‌پسرش خوابیده. حد روابط بچه‌ها رو فهمیدم :) اون یکی دوستم از طرف سپاه مورد بررسی قرار گرفته. کلا دیروز خیلی چیزا فهمیدم. دیگه منو بمباران اطلاعاتی نکنین نامردا. من کشش ندارم.
این دو کلمه توضیحی لازم نداره انصافا 
دیدمش و دلم نلرزید 
همزمان یه آه کشیدم و دقت که کردم دیدم ته دلم یه چیزی غمگین شد 
تالار میلاد شبی که خوش نگذشت 
شب عروسی 
دروغ نشه رقصیدن با دوستام خوب بود اون وسط 
فقط رقصیدن با دوستام
حیف آن عمری که او بی عشق جانبخشا گذشت،
حیف آن عشقی، اگر با داد و واویلا گذشت.
غرق بادا در گنه، قلبی نورزد عشق پاک،
حیف عمر فاسقی از این جهان رسوا گذشت.
حیف عمر ابلهی، عمری پی دولت دوید،
حیف عمر عاقلی، با هرزه و رؤیا گذشت.
لال گردد آن زبانی که نمی گوید خدا،
حیف آن امت، که او بی دین و بی تقوا گذشت.
بی کفن میرد غریبی، نیست ایرادی دگر،
حیف آن مرگی اگر بی ذکر "لا الا"گذشت
مکّه و مینا نرفتی جرم نبود پیش حق،
حیف عمر غافلی، با ساغر و مینا گذشت.
جور دنیا هم گ
از اول تا آخرش سختِ سختِ سخت گذشت.....
 
دی 98: 
همه‌ی کارها طبق روال داشت پیش می‌رفت..
ترم اول ارشد تموم شد
پر کشیدن دوستام و حال افتضاح چند هفته‌ی بعدش.... بی انگیزگی و بی تفاوتی...
شروع امتحانای دانشگاه...
بهمن 98: 
دیدن حریصانه‌ی دوستام... وقت تلف کردن خود خواسته...
ادامه‌ی امتحانات آخر ترم..
شریف و دیدن دوستان و انجام یه کار کوچیک..
جلسه‌ی آخر ژرف!
آشوب درونی و درگیری برای پیدا کردن معنا..
اسفند 98:
اولین دوره‌ی مقدماتی طراحی داخلی دی‌آرک
قرنطینه‌
دیگه با اجازتون یه ساعتو نیمم باز تو ترافیک بودیم تا من برسم به منزلمون! یعنی حیف این قرار ما که همش به ترافیکو استرس گذشت البته که خب تو ترافیک ور دل هم بودیمو حرف زدیم ولی یه چندبار داشتیم تصادف میکردیم دیگه سعی کردم زیاد صحبت نکنم بعد که رسیدم خونه با اینکه خیلی استرس کشیده بودم ولی حالم خوب بود..کلی انرژی گرفته بودم...اومدم نشستم با دوستام صحبت کردم اونا هم کلییییی انرژی منفی دادن بهم و راجع به هادسون(!) بدی گفتن و تمام حس خوبم نابود شد... 
قب
سلام دوستان.
چند وقت پیش عرفان بهنام پور (یکی از دوستام)اومد تو بیان.حالا ماهان افشارپور(یکی دیگه از دوستام که تو چالش نامه به گذشته معرفیش کردم)هم بیانی شده.
لطفا این دو وبلاگ رو دنبال کنید.
mahan87.blog.ir
erfan87.blog.ir 
پ.ن:من نویسنده ی هردو وبلاگ هستم.
 
 
دانلود کتاب صوتی کار از کار گذشت اثر ژان پل سارتر
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
دانلود کتاب کار از کار گذشت | ژان پل سارتر | طاقچهtaaghche.com › داستان و رمان › رمانژان ‌پل سارتر (۱۹۸۰-۱۹۰۵)، نویسنده و فیلسوف فرانسوی است. «کار از کار گذشت» درباره زن و مردی است که همدیگر را نمی‌شناسند، جدا از هم و به دلایلی متفاوت می‌میرند و در ... رتبه: ۴٫۸ - ‏۲۰ رأیوارد نشده: اثر ‏| باید شامل این عبارت باشد: اثر
دانلود رایگان کتاب کار از کار گذشت از ژان پل سارتر | جنگلبانjangal
سخت ترین و بهترین هفته زندگیم رو تجربه کردم آزارهای همسایه و حمایت دوستام و استادام و خواهرم باعث شد یکی از متناقض ترین هفته ها رو تجربه کنم .
یک روز دوست داشتم مثل خیلی از دوستام احساس نابی رو تجربه کنم که تجربه میکردن این روزها هفتاد درصد ایستادنم و جنگیدنم به خاطر حسیه که تجربه میکنم گاهی اندازه یک ابر زن قدرت میگیرم و گاهی ضعیف ترین موجود دنیا میشم تمام سختی ها را تحمل میکنم تا قلبم آروم بگیره عادت شریف زندگیمه تا سر حد مرگ مقاومت و بعد ره
ھیسسسسسسس ساکت...دیروز 23سال و2ثانیه پیر شدم..جریمه شدم!~!الانم احتمالا یادش رفته دستگاه رو بگیره...خوب خوب خوب توى این24ساعت که وبلاگم نبودم فھمیدم خعلى عاشق اینجام...آره دیگه بریم سراغ پ.ن..
*نیلو.فاطمه.اتسھ.ناشناس.و....ى معذرت خواھى مدیونتونم/میانه.کرھ اى/گومن~سى مى ماسه.ژاپنى/آیم ساری ..ھرکى اینو ،ندونھ خیلی....
**یاسى نژار کھ ناراحت شى که این خیلی بده/ویستا میدونم سخته ولی مثل ى دوست که نه مثل خواھر پشتتم/کیوتى امیدوارم نقص فنى زودى خوب شه و برگردى
داشتم بلاگ مجید گروسی رو میخوندم یه پست داشت که میگفت دوباره دارم زیاد پست میزارم یعنی که احتمالا از دوستام دور شدم اینو من به شدت تو خودم حس میکنم یعنی مثل اینکه مقداره ثابتی روابط اجتماعی توم وجود داره که باید خالی شه و اگه نتونم رو دوستام خالیش کنم میام روی بلاگ میریزمش که شامل چس ناله و اینا میشه 
خلاصه این که پست نیزارم از نظر خودم خیلی خوبه و همش به خواطر دوست های جدیدیه که پیدا کردم
 بلاگ مجید هم اینه  magaroo.blog.ir بعد خیلی ادم خفنیه ولی خو
مــــادربزرگ من آدم مذهبی بود...
 
هر وقت دلش واسه "امام رضا" تنگ 
می شد می گفتم:
 
مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری "مشهد"
از همینجا یه "سلام" بده، 
 
اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا "تفریح کن،"
 
وقتی سفره میگرفت وقتی "محرم" میشد به ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم:
 
اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا "آدم محتاج،"
 
اما وقتی من با دوستام "مهمونی" میگرفتم اون فقط میگفت؛
"مادر مراقب خودت باش،"
 
س
چند روز پیش یکی از دوستام حالم رو پرسید و گفت: غصه که نمیخوری محمد رفته؟ 
مثل همیشه که میزنم به خنده و شوخی و مسخره بازی گفتم آخه به من میاد بشینم یه گوشه غصه بخورم؟ (به انضمام کلی اسمایلی خنده و اینا)
چند ثانیه گذشت ....
جواب داد: آره بابا! چرا نیاد؟ مهربونی شما!
راستش خودش هم نمیدونست چقدر جوابش متفاوت و تاثیر گذار بود. شاید بعد از 27 سال عمر، اولین نفری بود که بهم مجوز داد برای چیزای کوچیک غصه بخورم و نه تنها احساس ضعف نکنم، که بذارم به پای قلب بز
یکی از شب های امتحان دانشگاه که کلا بیخیال درس شده بودم با دوستام رفتم بیرون.
تا ساعتای 11 بیرون بودیم وقتی بیرون بودیم به دوستام گفتم برگشتیم خوابگاه شروع میکنیم به درس خوندن .
اونا هم گفتن حتما شروع میکنیم به درس خوندن و تا صبح درس میخونیم.
زمستون بود و هوا سرد ...
وقتی برگشتیم حسابی خسته بودیم پس تصمیم گرفتیم به جای درس یه خورده بخوابیم .
خلاصه خوابیدیم تا صبح 
 
صبح هم که رفتیم استاد نیومد سر امتحان ....
بعد با کلی خوشحالی برگشتیم خوابگاه و PES ب
ی روز تو مدرسه بودیم...بخاطر ی مراسمی رفتیم نمازخونه با دوستام...
بعدش سقف نماز خونمون ی قسمتیش اومده بود پایین ...دوستامم(قد بلندا...من که قدم کوتاهه کلا*-*)...میپریدن دستشونو بزنن به سقف و خلاصه میخورد...بعد منم اومدم برا اینکه متفاوت عمل کنم پامو اوردم بالا که یک نریو چاکی(اسم حرکت پا تو تکواندو)بزنم خلاصه فرش سر بود منم جوراب پام بود یهو دیدم زیر پام خالی شد...پخش زمین شدم*-*
الان ی سال و نیم از اون موضوع گذشته هنوزم دوستام یادشون میاد ی ساعت بهم می
راضیم نمیکنه
هیچی راضیم نمیکنه
نوشتن، خوندن، حرف زدن، خوابیدن،،،
هیچی 
احساس میکنم به یه چیز جدید نیاز دارم ولی نمیدونم چی
دلم میخواد دیده بشم، شنیده بشم.
دوستام
دوستام از همه بیشتر رو اعصابمن
دوستشون دارم. دوست داشتنشون اذیتم میکنه. حس مالکیت ندارم بهشون ولی میخوام هروقت که میخوام باشن.
هی کانالِ جدید، پیجِ جدید، سر رسید جدید. ولی هیچ کدوم راضیم نمیکنه.
.
.
.
میدونی مشکل کجاست؟
آدم باید دلش گرم باشه. گرمِ بودنِ یه نفر. گرمِ توجه کردنش.
حالا ب
اولین باری که عاشق دخترای چشم بادومی و رنگی رنگی کره ای شدم راهنمایی یا شایدم اول دبیرستان بودم
اوایل همیشه مقاومت میکردم و به دوستام تشر میرفتم که چجوری میتونید سریالاشونو ببینید بدون اینکه قیافه هاشو قاتی کنید و ترجیح میدادم همون فرار از زندان رو ببینم
اولین سریالی دیدم ازشون dream high بود یهو اینقدر منقلب شدم که فصل دومشو سفارش دادم
 اولین اهنگی که ازشون دیدمhot summer ازfxبود دلیلی که خوب توی ذهنم مونده اینکه با اینترنت dial up دانلودش کردم دقیقا
مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود .هر وقت دلش واسه امام-رضا تنگ میشد میگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده . اما من واسه تفریح میرفتم شمالاون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن .وقتی سفره میگرفت وقتی محرم میشد به هیت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا آدم محتاج *اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش .سالها گذشت تا
رسولخدا ص فرمود بر شما باد بگذشت زیرا گذشت جز عزت بنده را نیفزابد و از دبگر بگذریدتا خداشما را عزیز کند امام باقر ع فرموده پشبمانی از گذشت بهتر واسانتراست تا پشیمانی از کیفر  شرح یعنی اگر شخصی را که بتو ستمی کرده بود بخسیدی و از اودر گذشتی سپس دانستی که ان گذشت مورد نداشته زیرا ان ستمگر متنبه نگشت و از گذشت خود پشیمان شدی این پشیمانی بهتر و اسانتر است از موردیکه ستمگر را مجازات کنی وسپس بفهمی اگر ازاو میگذشتی و اورامیبخشیدی. بهتر بود
فروردین همه‌ش م.ح.ز حضور داشت
آلبرت برگشت و حرف میزدیم و کمک و راهنمایی
فروردین بیشتر به خواب گذاشت
فروردین به فیلم دیدن گذشت
فروردین به حدودی کتاب خوندن گذشت.
فروردین شروع شد به شروع فوتوشاپ
فروردین شروع شد به دیجیتال مارکتینگ
فروردین گذشت به شروع سخر خیزی و چه شیرین بود...
فروردین گذشت به درس های آنلاین،
فایل های زیاد مجازی
فروردین بیشتر صحبت با محمدرضا و آلبرت بود و بد هم نبود
فروردین شروع شد به تولد موضوع پروژه طراحی ایجاد.
فروردینِ استر
من به اندازه موهای سرم تنهایی سفر رفتم و فیلم تو سالن سینما دیدم، کافه و رستورانش هم تنها بودم، بیمارستان که همیشه، ولی فقط این تنها بودن تو یه مکان عمومی برای فوتبال دیدنه که نمی‌چسپه بهم. الان سر بعضی بازی و نتیجه‌ها با دوستام شرط می‌بندم، وسط شام خوردن و بازی دیدن معدود دخترهای فوتبالی‌ خوابگاه خودگویی می‌کنم، به داور، بازیکن خودی و غیرخودی فحش می‌دم، توئیت ورزشی می‌خونم و هم‌اتاقی متنفر از فوتبالم رو اینجوری با خودم همراه می‌کنم
من از زمانی که یادم میاد سرم توی کتاب و درس بود وقت خیلی از کارهای دوستام رو نداشتم البته علاقه ای هم به بازیگوشی های دوران نوجوانی نداشتم یکی از دوستام اهل محلمونه با هم بزرگ شدیم یکسال و نیم فاصله سنیمونه وقتی شانزده سالمون شد راهمون خیلی جدا شد پریسا رفت سراغ دوست پسرو خوش گذرونی من موندم و کتابام یکسال بعد مادرش دید اوضاع داره خراب میشه به اولین خواستگار شوهرش داد پنج سال بعدم برگشت خونه پدرش چون ازدواجش ناخواسته بود و الان توی خط خیلی ا
دنبال زندگی بهتر دوییدن چقدر سخت شده . ولی همیشه سعی کردم قوی باشم .  همیشه سعی کردم توی هر کاری که شروع می کنم نهایت سعیم رو بکنم . امروز یک نمونه کارم رو فرستادم و با این متن روبرو شدم که نمونه کارت به درد ما نمی خوره . مهم هم نیست . گاهی فکر می کنم برم با کسی و کمکش کنم کاری کنه و هرچی سود کردیم نصف نصف . دوست داشتم مثل یکی از دوستام ویدیو یوتیوب بسازم و استریمر بشم . ولی کامپیوترش رو ندارم که بازی کنم . ندارم که استریم کنم . اصلا همین وبلاگ رو هم با
وابستگی
دلبستگی
وارستگی / بلوغ احساسی /آغاز خود عشق ورزی / کنده شدن از موانع 
تلنگرهای زیادی در این چند سال خوردم . از کسانی که بینهایت دوست شون داشتم و دارم .
 
حالا دارم فکر میکنم .
اولی گذشت . سخت گذشت اما گذشت . سپردم اش به زمان .
دومی گذشت .اونم سخت بود و شوکه آور . سپردم اش به زمان .
و این آخری که سخت ترین هست هم خواهد گذشت ...
رنج آدم را پخته میکنه . بخصوص وقتی دلش میشکنه و میشکنه و میشکنه . 
حالا با خودم میگم عجب احمقی بودم که اجازه دادم آدم ها با د
امروز یه تجربه جالب داشتم
من عاشق والم یا همون نهنگ، می‌دونم که چقدر موجودات دوست داشتنی هستن،
یکم در موردشان خوندم، انواع اشون، تغذیه هاشون، شباهتشون به دلفین ها و ....
و علاقمندیم بیشتر هم شد و کلی عکس وال برای پوشه بک گراندم  ودانلود کردم همین طور اکانت های اینستا مرتبط فالو کردم.
از نظر من وال ها موجوداتی هستند که در حین عظمت و هرکول بودنشون بسیار موجودات مهربون و باهوشی هستند .
اونقدر علاقمند شدم به شخصیتشون که اگر قرار بود اقیانوس خونه
سلام چطورید دوست جونا؟ احساس میکنم دیگه توی وبلاگ نوشتن حال نمیده، موافقید که توی اینستا بنویسم؟
حدود 5 روز بوشهر بودم این 5امین سفرم به بوشهر هست از وقتی توی زندگیم یادمه، بااینکه متولد این استانم ولی گذرم خیلی کم به این شهر افتاده، برا کارا شرکت دوستم رفته بودم این سری، ورفته بودم خونه یکی از دوستام که اقوام دور هم میشن، علت انتخابم واسه موندن این بود که بین بقیه اقوام دور و نزدیک خونه اینا راحتترم یه ساختمون چندواحدی دارن که کل خانوادشون
دقیقا چند سال پیش بود‌‌...
بهمن ماه...
تعداد خواب های واقعی یا به نگاه دین، رویاهای صادقانه، بیشتر شده بود...
با مرگ دوستم شروع شد و به...
یادم نیست به چی ختم شد.
اون زمان دانشجو بودم، حاج اقای دانشگاه میگفت احتمالا غلبه شیطانی هست که خواب های واقعی میبینی، خواب هایی که واقعا اذیتم میکرد...
گذشت و گذشت و گذشت تا با یه سری از ادعیه و این چیزها بهتر شدم، تا این چند روز...
انگار دوباره رویاهای صادقه برگشتند...
بعد از اهنگای نازنینم نوبت حرکت بعدی بود:)) بعله ! خرید*_*
ی سری چیزا همیشه دوس داشتم بخرمشون رو یافتم 
دوتا جوراب خوشگل خریدم:))) کی فکرشو میکرد یروز من عاشق جوراب بشم (از قسمت شستنشون بدم میاد)
یه کیف زرد خوشگل دیدم اما نمیدونم چرا مغازه بسته بود:((( همون مونده با کفش و مانتو:/ 
چرا واقعا خرید اینقدر حالو جا میاره!!!!!
+ی سر هم رفتم لیزر:دی پوستم حساسه دیگه گفتم بزار راه بهترو امتحان کنم 
• روز ب روز از دیدن دوستام هیجان زده تر میشم از باهم بودنمون(دی
رمضان هم گذشت...
یادمه بچه که بودم، داداش بزرگه میگفت عید فطر که میشه،  وقتی میگن الحمدلله علی ما هدانا و الی اخر، انگار یه پارچ آب یخ رو سر آدم خالی میکنن که ایوای! رمضان هم گذشت... 
انگار کم کم دارن آب یخ رو سرم خالی میکنن
رمضان هم گذشت و من آدم نشدم
اصلا نفهمیدم چی بود، چی شد! 
به قول استاد بخشی اصلا اینجا کجاست؟ من کی ام؟؟ تو کی هستی؟؟ (اینقدر من در درک عظمت این ماه نابودم!)
خدایا من که نفهمیدم چی شد و چی بود که گذشت، ولی تو به حق حسینت نذار دست خ
 
زهرای بابا سلام
امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم
 
سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند
سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کن
امسال بر خلافِ همیشه شب یلدا سهم من شد خوابگاه ..
نه تجربه تلخی بود و نه شیرین..
یه دلم دل دل میکرد که پر بزنه و بره تو اون کوچه قدیمی خونه باباجون و 
یه پلاستیک پر نون خامه ای بگیره دستشو و سفره یلدا رو بچینه
از اون آلو سهم دل شکموش بشه و خونشون هی دولا راست بشه، هی کار کنه، هی تو دلش غر بزنه به نوه های تنبل و هی غر بزنه و هی غر بزنه..
تهشم ک برمیگرده خونه بشینه سفره غرشو جلو مامانش باز کنه و بگه خیلی تنبلن این فامیلات!: دی
چرا من و تو باید فقط کار کنی
روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!
 
روز بعد، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوساله راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند!
ادامه مطلب
به نام خدا
خانواده م و دوستام مثل من فکر نمیکنن، یعنی تا الان کمتر کسی را دیدم که ی رنگی از افکار من را داره...، جرات، این کلمه همیشه پر از مفهوم بوده برای من، شاید من به قدر کافی شجاع نیستم ...، 
متفاوتم... بخاطرش خیلی سرزنش شدم ...، و همین طور گاهی تشویق ...
من همیشه برای همه گنگ بودم حتی برای خودم، زیاد میشنوم چته، چرا همیشه انقدر یخی، چرا خوشحال نمیشی، چرا لبخند نمیزنی ... ؟
خب آره منتهی من خودمم و از این موضوع خجالت نمیکشم، ولی بخاطرش ازخودم مت
سلام این وبلاگ در حال ساخته و هنوز پستی نمایش داده نمیشه......لطفا شکیبا باشید خخخخخخخ
نه جدا یه مقدار صبر کنید تا من با کلی سوپرایز بیام........
                                                           با کلی پست کی پاپی باحال........
                                                                         مرسی دوستام.........
در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 
خیلی زیاد 
بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 
بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 
بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 
.
.
.
اگر میدانستم پاداش این روزهای سختی که گذارندم چنین روزهای شیرینی است، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم ... 
این روزها انقدر شیرین است که وقتی به گذشته ای که گذشت مینگرم با لخند میگویم چه خوب گذشت :) 
در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 
خیلی زیاد 
بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 
بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 
بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 
.
.
.
اگر میدونستم پاداش این روزهای سختی که گذروندم چنین روزهای شیرینی، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم ... 
این روزها انقدر شیرینه که وقتی به گذشته ای که گذشت نگاه میکنم با لبخند میگم چه خوب گذشت :) 
امیر المومنین علیه السلام راس و امیر و شریف‌ترین مومنین در قرآن (به روایت اهل سنت عمری)
احمد بن حنبل، ابن ابی حاتم و ابن مردویه از علمای بزرگ اهل سنت عمری روایت کرده‌اند:
حدّثنا إبراهیم بن شریك الكوفیّ قال حدثنا زكریّا بن یحیى الكسائیّ قال حدثنا عیسى، عن علیّ بن بذیمة، عن عكرمة، عن ابن عبّاس، قال: سمعته یقول: لیس من آیة فی القرآن: {یا أیّها الّذین آمنوا}، إلّا وعلیّ رأسها وأمیرها وشریفها، ولقد عاتب اللّه أصحاب محمّد فی القرآن، وما ذكر علیّا
سیامند رحمان در گذشت .
سیامند رحمان قهرمان وزنه برداری پاراالمپیک جهان و رکوردار این رشته ساعاتی پیش بر اثر ایست قلبی دار فانی را وداع گفت. 
رحمان اهل آذربایجان غربی و ۳۱ سال از سنش می گذشت که در روز یکشنبه ۱۱اسفند ۹۸ جان به جان آفرین تسلیم کرد. 
 
سیامند رحمان در گذشت .
سیامند رحمان قهرمان وزنه برداری پاراالمپیک جهان و رکوردار این رشته ساعاتی پیش بر اثر ایست قلبی دار فانی را وداع گفت. 
رحمان اهل آذربایجان غربی و ۳۱ سال از سنش می گذشت که در روز یکشنبه ۱۱اسفند ۹۸ جان به جان آفرین تسلیم کرد. 
 
به نقل از سایت مشاوره کیفری دینا ، جرایم به طور کلی به دو دسته قابل گذشت و غیر قابل گذشت تقسیم می شود گذشت شاکی در جرایم غیر قابل گذشت در عدم تعقیب یا عدم رسیدگی به این جرایم اثر نخواهد داشت و گذشت شاکی در اینگونه جرایم ممکن است نهایت به تخفیف مجازات ، تعویق صدور حکم و تعلیق صدور حکم و همچنین از شرایط معافیت از کیفر و غیره محسوب شود . برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد گذشت شاکی در جرایم غیر قابل گذشت بر روی لینک زیر کلیک کنید :
 
 
www.heyvalaw.com/
بچه ها
:)
 
امروز یکی از دوستام بهم گفت، هر آدم عاقلی قطعا به دنبال اینه که یه دوست مثل تو داشته باشه.
 
گفت، تو باسواد و باهوشی، وقتی یه حرفی رو میزنی، محکم به زبون میاری و ازش مطمئنی. قابل اطمینانی و میشه لذت برد موقع گپ زدن باهات.
 
اینقدر ذوق کردم :))))))))
نزدیک دوسال از آخرین پستم میگذره.... دوسالی که تو یه چشم بهم زدن گذشت و از طرفی زندگیم رو هم زیر و رو کرد...مهر تا آذر 97 سختترین روزای زندگیم بود... روزایی که باید یه تصمیم مهم میگرفتم و وسط یه دوراهی سخت گیر کرده بودم... یه طرفش دلم بود و کلی خاطره.. یه طرفش عقلم بود و یه اینده ی شاید خوب.... اولش راه دوم رو انتخاب کردم... ولی هرچی که گذشت دیدم من آدم دست کشیدن از دلم نیستم.... روزایی که جز گریه و دعا هیچ کاری ازم برنمیومد و فک میکردم که باید تسلیم سرنوشتم
مغزم، دلم، روحم، جسمم مدام طعنه می‌زنند که ۲۸ام هم گذشت، پس چه شد آن وعده و وعیدها و من خودم را به کوچه علی چپ زده و طعنه‌ها را بی پاسخ گذاشته و به باقی کارهای مانده مشغول می‌شوم. به "خود" قول داده‌ام، تیر نگذرد، جهادیِ تیر نگذرد...تا یار که را خواهد!
نمایشگاه برام یکی از لذت بخش‌ترینهای زندگیم بود تا جایی که می‌تونم براش زار زار گریه کنم.
دلم تنگ شده برای دوستام، برای بچه‌ها، برای کتابها، تبلیغ کردن، حرف زدن، حتی آدرس دقیق دادن
سال دیگه اگه ازم خواستن بازم میرم؟
قطعا
سلام این وبلاگ در حال ساخته و هنوز پستی نمایش داده نمیشه......لطفا شکیبا باشید خخخخخخخ
نه جدا یه مقدار صبر کنید تا من با کلی سوپرایز بیام........
                                                           با کلی پست کی پاپی باحال........
                                                                         مرسی دوستام.........
                     بگین بیوگرافی چه گروهی رو می خواین براتون بزارم
چرا به خودم نمیام؟ تا کی قراره اینطوری ادامه پیدا کنه؟ زمستون گذشت، بهار گذشت، تابستون گذشت، و پاییز... پاییز هم دارم میگذره. دلیلش چیه؟ مشکل از کجاست؟دقیقا باید چکار کنم که نمیکنم؟ چرا دارم باز به شیوه گذشته عمل میکنم؟ بلاخره کی میخوام این من درونی که که من نیستم رو نابود کنم؟
اینجوری نمیشه. هرهفته داره بدتر از هفته قبل میگذره و اصلا متوجه نمیشم دلیلش چیه.
بارها و بارها با خودم حرف زدم، از خودم قول گرفتم و چرا؟تک تک لحظات رو دارم میکشم و از د
چرا به خودم نمیام؟ تا کی قراره اینطوری ادامه پیدا کنه؟ زمستون گذشت، بهار گذشت، تابستون گذشت، و پاییز... پاییز هم دارم میگذره. دلیلش چیه؟ مشکل از کجاست؟دقیقا باید چکار کنم که نمیکنم؟ چرا دارم باز به شیوه گذشته عمل میکنم؟ بلاخره کی میخوام این من درونی که که من نیستم رو نابود کنم؟
اینجوری نمیشه. هرهفته داره بدتر از هفته قبل میگذره و اصلا متوجه نمیشم دلیلش چیه.
بارها و بارها با خودم حرف زدم، از خودم قول گرفتم و چرا؟تک تک لحظات رو دارم میکشم و از د
 
امروز پشت دستمو داغ میکنم که هیچ بسته پستی رو غیر پست مرکزی به هیچ جا نفرستم !!
به هیچ جایی غیر از پست !!
نمیدونستم تیپاکس های مناطق دیگه بد مسیرن ! بخدا نمیدونستم 
نمیدونستم دوستام رو اینجوری به جای اینکه خوشحال کنم ناراحت میکنم
الان بغضم بعد از یکربع ترکید ':(((
خدایا منو ببخش !!
خدایا توبه میکنم بخدا توبه میکنم !!
خدایا من نمیدونستم باعث ناراحتی دوستام میشم':(((
خدایا غلط کردم اصلا ! غلط به معنای واقعی کلمه!
خدایا منو ببخش ':(((
خدایا به خداوندیت ق
توی استوری پرسیده بود:
فردای روزی که اعلام کنن کرونا از ایران رفته چکار می کنی؟
نشستم و جواب ها را خواندم،بعضی هایشان عالی بود و پر از نمک،بگذارید چندتاش را برای شما هم بگم
 
_ خدا را شکر میکنم.چون قطعا اون اولین کسی هست که برای نابودی کرونا کمکمان کرده
_ کلی چیپس و پفک م یخرم و با دوستام میرویم کف خیابان می شینم و همه را می ریزیم کف آسفالت و می خوریم
_ کف مترو می شینم و هرکس بگه خانم پاشو بهش زبان درازی می کنم
_ هروقت از بیرون بیام توی خانه دست ها
راستشو بگم اولای قرنطینه فکر میکردم از فرط بیرون نرفتن دق میکنم.
حالا حدود دو ماه و نیم میگذره از اونموقع و بازم ماجراهای آسیب زننده ای بود که حواسمو از گذشت زمان و حتی درس خوندن پرت میکرد و یکهو به خودم اومدم و دیدم افتادم وسطای اردیبهشت!
راستش تا قبل از قرنطینه فوق ش "پاییز" رادیو چهرازی رو گوش داده بودم.
اصلا حوصله ی پادکست نداشتم که بخوام برم دنبالش و گوش بدم.
حالا اما دو تا از پادکستای رادیو پاپیلو رو مجموعا بیش از دوازده بار گوش دادم.سومی
امروز صبح سریع بیدار شدم رفتم حمومو بعدشم حاضر که برم خونه مهسا. کلی دلم تنگ شده بودو بهم خوش گذشت. باهم فیلم دیدیم عکس دیدیم قرار گذاشتیم کار کنیم باهمو بخونیم. خلاصه خیلی خوش گذشت نهارم یه غذای خوشمزه ی دریایی بود. خلاصه که به من که حسابی خوش گذشت کلی خندیدیمو تو سروکله هم زدیم. 
هنوز کار نکردم امروز تازه میخوام بشینم پاش فردا باید کتابم تموم بشه چون باید دو تا مقاله بخونم. خیلی بده فاصله میفته بین کتاب خوندنم خب دختر چه مرگت سریع بخون تمومش
سلام.تو رو خدا بچه ها کمکم کنیدپسری 25 ساله ام و بیشتر شرایط ازدواج از قبیل: تحصیلات، کار آبرومند، فرهنگ بالا، روابط اجتماعی خوب، تیپ و قیافه خوب، و به قول دوستام با کلاس هم هستم!! اما شرایط مالی خوبی نداریم و در منطقه متوسط شهر مستاجریم! اما کاملا با آبرو با فرهنگ...2 ساله با دختری در محل کام آشنا شدم که روابطمون فقط یک خورده از یک همکار بیشتره در حد دوستیهای زمان دانشگاه! به ایشون علاقه دارم اما اون وضع مالی خونواده اش از ما بهتره (خیلی ثروتمند
از صبح درگیر موتور خونه ی ساختمان بودم و خو بالاخره جمع و جور شد و کار اکی شد
اومدم بالا مصطفی تازه داشت بیدار میشد 
گوشیش زنگ خورد بی اینکه با من هماهنگ کنه آخرش گفت اکی فقط اینکه من آرشم میارم.
کجا!؟
ساحل جفرود ناهار میریم خانوادگی.
هیچی نگفتم و گذشت گذشت گذشت و دیدم توو ساحلم 
یه خانومی خیلی با عجله اومد سمتمون
آقا شما گوشیتون آیفونه!؟
نه!
سامسونگه پس؟
آره چی شده؟
هیچی داشتم عکس میگرفتم شما داخل کادرم بودید حیفم اومد ندم بتون.
ممنونم.
بعد از
قلم برداشتم تا بنویسم، هر بار واژگانم مرا به سمت تو فرستادند! خواستم بنویسم تا تو را فراموش کنم، در تک تک کلمات ذهنم جا خوش کردی! روزگاری نوشتن دوای دردم بود. خواستم تو را فراموش کنم، نوشتن فراموشم شد! یک سال گذشت. یک بهار... یک تابستان... یک خزان و یک زمستان بی تو گذشت. آب از آب تکان نخورد اما گویی درختِ واژگانم خشکید. "نوشتن" که روزگاری قلبمان را به هم پیوند میداد حالا انگار فرسنگ ها از روزمرگی هایم دور است. یک سال گذشت و من هنوز مینویسم تا تو را ف
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
مامان بابام خیلی مذهبی بودن، هنوزم هستن. منتها مذهبشون جوری یود که ۹۰درصد سخت گیریشون رو دخترشون بود. باورتون میشه آرزومه یک بار با دوستام شام برم بیرون؟؟
دوم ابتدایی بودم. زیر سن فاکینگ تکلیف. مامانم بهم گفت تو هیکلت نسبت به دوستات خیلی درشته، هرکی تو رو ببینه فکر میکنه دانشجویی( حالا اصلا این طور نبودا). یه مانتو برام خرید تا مچ پام. گشاد گشاد گشاد. آموزشگاه زبان میرفتم اون موقع. نگم براتون چقدر دوستام مسخره ام کردن. تا خود خونه گریه کردم. فک
دیشب به تب و لرز و نفس تنگی و نخوابیدن گذشت. امروز هم به تب و لرز، گریه، بدن درد، سرگیجه و ناله و مرگ گذشت. از دستی که داره کنده میشه هم نگم، خدایا مشکلی ندارم این چیزا رو میدی به آدم، ولی ناموسا چندتا چندتا نه، یکی یکی بده آدم بتونه هندل کنه. سه تا کاپشن، سه تا پتو... 
+ بخاطر کارنامم فلش بهم داد مدرسه و از الان ذوق اینو دارم که خدا جون ینی چی بریزم توش بعد کنکور ؟:))) اسکل :)))
یه جای نوشت : بچه ها انقدر حرف برای گفتن دارم . ولی نمیتونم بگم . سخته برام صحبت کنم و این نتونستن داره خفم میکنه ...
گذشت گذشت دیروز نوشت که الان خیلی آرومم .

دنیا همینه یه وقتی های جوری خفت میکنه که نمیتونی حرفم بزنی  ، به در و دیوار میپری تا آزاد کنی خودتوو . یه چند وقت که بگذره آروم میشی ولی تموم شدن نداره ای خفتگی ها  .
قانون دنیا اینه که هیچ چی تو این دنیا بند نمیمونه ، همه چی عین عقربه ساعت میمونه وقتی بگذره دیگه گذشته .
مثلا همین حالا گذشت ...
 هرروزیه مشغله یاچالش جدید منو بخود مشغول می کنه وهردل مشغولی که دردنیایی از احساس غوطه وراست رنگ تک تک موهای منو سفید وسفیدترمی کنه .
هرروز که می گذرد نشان از کوتاهی فرصت های زندگی است . درخیابان وکوچه وبازار دنیایی جدید درپیش رو هست که ما هم گوشه ای از ان هستیم دنیایی متعلق به نسلی جوان ترازما . وهمتراز های ما هرکدام به نوعی سردرگریبان خود وزندگی با هزاردل مشغولی این ور وان ور می روند وبادیدن هم سن خود گویی همزبانی دردنیایی نااشنایی جوان ه
 امروز به لطف خداوند، روزه گرفتم و اسم خودمو به عنوان روزه گیر اولین روزِ ماه رمضان  ۹۸ ثبت کردم.
ترم دو کارشناسیم، هفته بعد، تموم می شه و امتحانات پایان ترم شروع می شود.
دیشب ساعت ۲۳:۰۰ با دوستام به خواب ناز رفتیم، ولی قبل ساعت یازده شب:
ساعت گوشی هامونو تنظیم کردم که ساعت چهار صبح برای سحره خوردن بیدار بشیم، من گفتم
ساعت سه و پنجاه و پنج دقیقه و دوستام ساعت ۴ گوشی هامون زنگ بخوره
و آخرش ساعت ۴ صبح، تمام هم خوابگاهی هام بیدار شدند و سحری خوردن
بار اول که دیدمش ...گفتم اوع ...این دیگه کیه!خدایی به دلم نمینشست ‌...
اصلا !
چن بار که دیدمش ...سعی میکردم اصلا نبینمش ...نه صداش ...نه قیافه اش ...نه رفتارش ...هیچیش به معیارهای تو ذهن من نزدیکم نبود ...
در این حد پرت...
هنوز یادش میوفتم خنده ام میگیره ...که قبل دیدنش تو هر آدمی دنبال یکی از اون شاخصه های ذهنیم میگشتم و پیدا هم میشد گاها ...
بیشعوری بودم اون موقع ها!به دوستام میگفتم فک کنم خدا نیمه گمشده منو چرخ کرده ریخته تو گل همه ...به هر کی میرسم یه حسی بهش
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
ولی فقط گذشت...
هیچ چیز عوض نشد، جز احساسم نسبت به پوچ بودن زندگی!
به پوچ شدن آدما و روابطشون و حرفا و عملشون!
از خودم و تلاشم در راستای بهتر زیستن هنوز راضی نیستم!
باز هم تلاش و تلاش و تلاش!

+ممنون که به یادم بودین! :)
نمینویسم ولی هستم،آدرس بذارین!
+فیلم و سریال و کتاب و آهنگ خوب معرفی کنین!
تا
که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت
جـای خون انگار
از رگـهــایم آهـــن می گذشت
مـی گذشـتی از
ســرم گـویی که از روی کویر
با غروری سر به
مهر ابری سترون می گذشت
یا که عـزرایـیل
با مـردان خود با سـاز و برگ
از میــان نقـب
رازآلــود معـــدن مـی گذشـت
قطعه قطعه می
شـدم هر لحـظه مـثل جمله ای 
که مردد از لبان
مردی الکن می گذشت
ساحران ایمان می
آوردند موسی را اگر 
ماه نو از کوچه
ها در روز روشن می گذشت
شوق انگشتان من
در لای گیسوهای تو 
باد آتش بود و از
گی
مکالمه من با یکی از دوستام چند وقت پیش:
- پری باورت نمی شه چقدر حالم بده، همش حس گریه دارم
-الکی میگی
- نه به جان خودم! واقعا حالم خوب نیست
- خفه شو!
- بابا چرا منو جدی نمی گیری؟ به شرافتم قسم حالم بده!
- یعنی واقعنی؟!!... باورم نمی شه! من همیشه تو رو می دیدم می گفتم خوش به حال این دختره! کلا دایورته!(همراه با قاه قاه خنده!)
خلاصه این که بله دوستان! الحق که:
everyone you see is figting a battle you know nothing about!
 
 
 
من، شباهت های دردآلود با «در» داشتماز فشار بی کسی دیوار، در بر داشتمتکیه ام بر شانه ی دیوار بود و مثل دراز عبور او دلی در سینه پرپر داشتممی گذشت از من، عبورش درد و درمان بود و منسخت بر اعجاز چشمی ناز، باور داشتمدست در دست یکی که من نبود، از من گذشتقژقژی در سینه.... انگاری ترک برداشتمچینی قلبم ترک برداشت، ویران تر شدمدردهایی بود و من، یک درد دیگر داشتممی رود با یاری جز من، می رود با رفتنشمثل زلف او به باد آنچه که در سر داشتممن گذرگاهی برایش
تو دوران سربازی اموزشی که بودم لحظه شماری میکردبم که تموم شه و بریم یگانبهمون گفته بودن هشت هفته طول میکشهآخر هفته ها که میرفتیم مرخصی میگفتیم خب یه هفته اش گذشت ولی مگه تموم میشدخلاصه با همه سختی هاش تموم شد ولی نرفتیم یگان چون دوره کد خوردیمخیلی برامون زور داشتدو سه تا از بچه ها فرار کردندوره کد مثل این میموند که بهمون گفته باشن دوباره از اول بیاید آموزشیولی انقدر این دوره کد راحت گذشت که حد نداره اونم تو تیپ زرهییکی از دلایلی که دوره کد ب
رفتم شمال! بالاخره!
از بعد از کنکور هم واقعا نیاز داشتم به یه سفر شمال، هم نمی‌خواستم تنها برم (هرچی درونگرایی بود رو تو دوران کنکور کرده بودم دیگه.. جا نداشتم براش!) و هم جور نمیشد که با هیچکدوم از گروه‌های دوستام بریم :|
یه سری درگیر امتحانای پایان‌ترمشون بودن، یه سری درگیر کار و زندگی، یه سری هم درگیر سفرهای خودشون!! :))) این آخریه تو حالت عادی دردناکه ولی به جاییم نبود خیلی :))
خلاصه که هی نشد و هی نشد تا بالاخره آخر همین هفته‌ای که گذشت با کلی
امروز دومین روز از اون ده روز تعطیلی که قرار بود بترکونمش با درس و تفریح هم گذشت.
فکر میکردم یه روزشو با گروه میرم اردو و 9 روزشو میرم بابل و از این خونه به اون خونه می چرخم و برا خودم حال می کنم پیش دخترعمه ها:)
گروه که اردو رو کنسل کرد با خودم فکر کردم حالا یه روز بیشتر میرم بابل. حالا اشکالی نداره که!
مامان اینا حتا به بابل رفتنم رضایت ندادن و با خودم فکر کردم هرروز با یکی از دوستام تا ظهر میرم اینور اونور و بعد هم تا شب درسم رو می خونم!
دیروز رفت
رفتم شمال! بالاخره!
از بعد از کنکور هم واقعا نیاز داشتم به یه سفر شمال، هم نمی‌خواستم تنها برم (هرچی درونگرایی بود رو تو دوران کنکور کرده بودم دیگه.. جا نداشتم براش!) و هم جور نمیشد که با هیچکدوم از گروه‌های دوستام بریم :|
یه سری درگیر امتحانای پایان‌ترمشون بودن، یه سری درگیر کار و زندگی، یه سری هم درگیر سفرهای خودشون!! :))) این آخریه تو حالت عادی دردناکه ولی به جاییم نبود خیلی :))
خلاصه که هی نشد و هی نشد تا بالاخره آخر همین هفته‌ای که گذشت با کلی
طبق معمول با دوستای صمیمیم مثلا در حال درس خوندن بودیم( هیچ وقت جمع نشین یک جا برای درس خوندن )
دراصل مدام حرف زدیم و خوراکی خوردیم ( امان از پرحرفی ما دخترا )حرفامون رسید به مبحث شیرین ازدواج:)
یکی از دوستام که تازه دماغشو عمل کرده گفت : بچه ها تا قبل از اینکه دماغمو عمل کنم به ازدواج فکرمیکردم و منتظر 
شاهزاده سوار بر پراید سفید بودم الان دیگه نظرم برگشته پرسیدیم چرا ایشون فرمودن :چون دیگه خودم خرج عمل دماغمو دادم و سال های 
پرهزینه تحصیل و جو
دچار خودسانسوری شدم.
هر متنی که منتشر می‌کنم، بعد یکی دو روز، پیش نویسش می‌کنم.
تقریبا از هر چیزی که می‌نویسم متنفر می‌شم.
از جملات کتابی حالم بهم می‌خوره و نمیدونم چرا انقدر خودمو مقید کردم به کتابی نوشتن.
از نوشتن و گفتن هر چیزی پشیمونم.
حتی از حرف زدن با آدم‌ها هم متنفرم.
من یک تماما برونگرا بودم که برون‌ریزی اصلی‌ترین راه و کارآمدترین راه برای رسیدن به آرامش بود برام.
اما حالا از حرفی که به کسی می‌زنم پشیمونم.
نمی‌خوام با آدما ارتباط
دوشنبه با دوستم رفتیم توچال ، بام تهران
من یه مانتوی کمی گرم پوشیده بودم ولی اونجا بازم سرد بود و من یه درس عبرت اساسی شد برام که از این به بعد زودتر به مامانم خبر بدم که بتونم از نصیحت هاو پیشنهاد هاش استفاده کنم و شب قبلشم از هفت عصر نخوابم تا شیش و نیم صبح روز بعد که بتونم چیزی آماده کنم -_______-
ولی خوش گذشت تله کابین سوار شدیم کلیییی حرف زدیم از هر دری یه ایستگاه دو تله کابین که پیاده شدیم کلی سگ اونجا بود یکیشون اومد جلومون با مظلومیت نگاهمون
 
شاید قرار است حر تو باشم...
 
**أللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیکَ أَلفَرَج**
 
**********
 
این هفته نیز جمعه ما بی شما گذشت / آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت
 
این هفته هفت روزِ به ظاهر گذشتنی / بر من ولی عزیز دلم قرن‌ها گذشت
 
در خارزارِ حوصله هایت دویده ام / حالا ببین چه بر سَرِ این دست و پا گذشت
 
هفتاد گوشه ناله زدم تا که جمعه شد / جانم به لب رسید ولی، جمعه تا گذشت
 
گفتند جمعه بوی تو می آورد نسیم / اما نسیم آمد و سَر در هوا گذشت
 
خورشید هم هوای مرا تازه تر ن
یکی از دوستای صمیمیم رو که به زور بهم چسبید و دوستیمون ادامه پیدا کرد رو امروز حس کردم چقد لازمش داشتم. چقد دوست خوب داشتن لازمه و چقد خوب و لذت بخشه.
همیشه با خودم میگفتم این بدیاش از خوبیاش بیشتره و چرا من با این همچنان دوست موندم.
اما هر بار که میگذره و میبینمش حس میکنم لازمه باید باشه.
و چرا من تعداد دوستام کمه!!!!
این روزا جز گذر زمان همه‌چی یه روال عادی و آروم داره برام
گهگاهی کتاب میخونم؛ فکر میکنم؛ با دوستام حرف میزنم؛ آهنگ گوش میدم؛ پیاده‌روی؛ تفریح و بیرون رفتن و گاهی چک کردن بورسو کارای روزمره؛ دیدن فائزه؛ چند روزی هست دارم به کارای عقب افتادم میرسم یکمی زیادن ولی میخوام حداقل تا آخر دی ماه تموم بشن ولی سعی میکنم زودتر بهشون برسم؛ از فردا میخوام تکلیفمو با انباشتگی اتاقم روشن کنم چون یکمی زیادی کلافم کرده و بنظرم برای شروع کارای جدید نیازه به
نت دیروز عصر وصل شد . سر زدم به شبکه های اجتماعی . احوال دوستانم رو پرسیدم . زنگ زدم به وینگولی (: دو سه ساعت حرف زدیم . دوستان خارج از کشور خیلی نگران شده بودند . دلم آروم شد با دوستام حرف زدم . 
استاد ادبیات از داستانهام خوشش اومده بود . دیگه تصمیم گرفتم امروز و فردا داستانها را آماده کنم بفرستم برای یه جایی ...
بریم بچسبیم به زندگی ...
یه وقتایی نمیشه گفت "بگذریم"
از بعضی آدمها ... از بعضی خاطره ها
از بعضی دوست داشتن ها
نمیشه آسون گذشت ...
نمیشه روزت رو بی " یادش بخیر" شب کنی، نمیشه از کوچه ای بگذری صدای قدماش، صدای حرف زدناش نپیچه تو پسکوچه های دلتنگیت
نمیشه بی خیال شد ... نمیشه گذشت ... !
 
 
چرا تا صبح بیداری هر شب !!! این چه مدلیه؟
اعصابشون داغون میشه از این مدل
 
 
اقا چن روز پیش با تیمور ملقب به سلطان رفته بودم بیرون سلطان یه دوست دختر داره شایدم قراره داشته باشه اسمش ستاره هست من با این ۲ تا رفته بودم بیرون الته فقط این ۲ تا نبودن دیگه علی و علیرضا و یه سری دیگم بودن (ک=میدونم که به درکتون) حالا سلطان رو ستاره که غیرت داره ولی من مث که این قظیه رو خیلی جدی نگرفته بودم هیچی حالا سلطان اصابش خراب شده منم که کلا از فراینده فیرتی شدن خیلییییی عشق میکنم ولی این سری دیگه خیلی جدیه مثل این که .
حالا این سلطان نمی
سلام.... بچه ها ببخشید......مى خواستم بگم که... امکانش هست که یه مدت فعالیت نداشته باشم....مبینا و ویستا ادمینن.... خب شاید اونا پست بزارن ولى من نمى تونم....ببخشید ولى واقعااا حوصله ى انجام هیچ کارى رو ندارم....شاید بیامو باهاتون (با دوستام) حرف بزنم ولى..... فک نکنم حوصله ى پست گزاشتنو داشته باشم...ببخشید 
یکی از دوستام اومده بود پیشم
سه‌شنبه اینجا بود
اومده بود مثلا اینجا برای کنکور دکترا بخونه
تا امروز تونست دوام بیاره
امروز برگشت رفت خونشون
بهم گفت تو چطوری تنهایی زندگی می‌کنی
گفتم عادت کردم
گفت که من افسردگی گرفتم
نمی‌تونم اینجا بمونم.
مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود . هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ میشدمیگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده .اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بریشمال همینجا تفریح کن .وقتی سفره میگرفت ، وقتی محرم میشد به ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بدهبه چهارتا آدم محتاج اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش .
سالها گذشت تا من فهمید
روزی که شروع کردم فقط  یک دختر هفده ساله بودم
حالا وقتی به خواسته ام میرسم
یک دختر بیست ساله می شوم
هیفده سالگی،  هیجده سالگی و نوزده سالگی ام
به اشک و اه گذشت
به غم و نرسیدن گذشت
به خواستن و نتوانستن گذشت
من حتی اگر به خواسته ام برسم به ماه ها روانشناسی و کمک نیاز دارم تا دوباره به خودم برگردم اگر برگردم 
سه سال اسیر شدن کم نیست 
سه سال اسیر چنگال نرسیدن شدن کم نیست
میترسم سکته کنم و مادرم دق بکند 
میترسم پدرم از نبود من گریه کند 
میترسم سکت
اونور آبیا میگن هر آدمی یه  the one داره..یکی که مثل یه نبات میفته تو چای زندگی آدم و بیشتر از هرکسی زندگی رو شیرین میکنه...همونی که بهترین قطعه پازله برای کامل کردن  آدم...همونی که گمه...همونی که همیشه نیست...همونی که همه عالم و آدم دنبالشن و چپ و راست واسش شعر سرودن و داستان گفتن و فیلم ساختن و ساختن و سرودن و ... در وضعیتی هستم که اگه این عزیز گمگشته از در اتاقم بیاد تو و بگه " های هانی! من اومدم! "  اونوقت پامیشم زانومو میارم بالا و همینجوری لی لی میرم
دکتر خادم در گذشت
دکتر خادم سالها بود که از بیماری سرطان رنج می برد و در این اواخر بشدت ضعیف و ناتوان شده بود دکتر خادم  بعد از تحمل سالها درد و رنج به دیار باقی پر کشید
دکتر خادم دهه هشاد بود که به عنوان یک پزشک جوان و تازه کار به زیباکنار آمد و مطب پزشکی او سالهاست که تنها مطب پزشکی در زیباکنار می باشد.
حالا بعد از در گذشت دکتر خادم در زیباکنار پزشک دیگری نیست و باید دید چه مدت طول خواهد کشید که دوباره در زیباکنار مطب جدیدی بازگشایی گردد
 
میگفت: همیشه فکر می کردم اگر نماز صبح از خواب بیدار شم در طول اون روز حتما یه اتفاق خیر برام رقم میخوره!
گذشت و گذشت تا اینکه فهمیدم...
اگر یه روز نماز صبح به موقع بیدار شم خودش سراسر خیره!
و درست زمانی همه چیز رو به راه شد و گرفتاریم به پایان رسید که من به همچین درکی رسیدم!
 
پ.ن: همیشه لازم نیست دنبال خیرها بگردیم
گاهی خیر همونیه که در حال وقوعه!
کمی هم سپاسگزار لحظه ها باشیم!
 
 
 
 
 
 
 
 
متن اهنگ
مثه جیمز کامرون راویه رویاهات
این روزا باید رپمو مخفی نگه دارم تا به بعد چهارم و پنجم برسم
ماشین زمان هی آمیگو
آهنگا رادیکالی سبک مافیایی
نمیدونم رو زمینم یا رو هوام
واقعیت میسازم با رویاهام
مریخ یا رو ماه بگن کجام
دنبال غول نرم غول میاد دنبالم
تو آسمون مثه ستاره دنباله داره دنبالم
یروز دست رو چراغ مالیدم غول بیرون اومد
بهم گفت اراده کنی مثه ابریشم میدوزمت
به تک تک آرزوات میرسونمتخیلی دوست داری این دنیارو تعقیر بدیپس از
 7 سال ار خرید مودریچ گذشت. بازیکنی که آنچلوتی اون رو همه کاره میانه میدان کرد و تاثیر مهمی در یکی از طلایی‌ترین دوران های تاریخ باشگاه داشت
لوکیتا در این مدت 15 جام برد : 4 قهرمانی اروپا ، 4 جام باشگاه‌ های جهان، 3 قهرمانی سوپر جام اروپا ، 1 لیگ ، 1 جام حذفی و 2 سوپر جام اسپانیا
بزار زودتر تعریف کنم امروز رو. تولدم نمیتونست بهتر از این باشه. دوستام مهسا و ساجده اومدن خونمون نمیدونستم که یادشونه تولدمو یعنی نمیخواستمم بگم که تو زحمت بیفتن اما دیوونه ها برام کیک خریده بودن روشنش کردن اومدن تو. چقدر دلم تنگ شده بود براشون. نهارم موندنو کلی حرف زدیم. خب به من که حسابی خوش گذشت به خصوص دیدنشون برام خیلی لذت بخش بود بعد قضایای سوختگیو این داستانها. خلاصه که قسمت مهمش همین بود و من کلی الان رو ابرام فکر نمیکردم اینجوری بشه
از این که دخترم و اکثر دوستام دخترن و مجبورم برای تک تک رفتارام توضیح بدم بهشون که منظوری نداشتم و از اینکه انقد لوس، نازک نارنجی، خاله زنک و تو فاز و نازنازی ان و خودشونو قد ملکه انگلستان دست بالا میگیرن و فکر میکنن دنیا برا خودشونه و انقد خودخواه و بدبینن متنفرم. 
مُ
تِ
نَ
فِ
رَم
.
+ ۴شنبه ۱۸ سالم میشه و ۱۸۰۰ سال زندگیمو صرف این کردم که سوءتفاهم های خودم و بقیه رو برطرف کنم.
یه وقتایی از یه رابطه کنده میشی و میای بیرون. رابطه‌ی کاری یه جور رابطه عشقی یه جور رابطه دوستی بدتر از همه.من دیگه فاتحه رو خوندم. فقط نمیدونم چجوری به کسی که یه زمانی از صمیمی‌ترین دوستام بود بگم خدافظ. بگم دغدغه‌هات منو اذیت میکنه. بگم یکم بزرگ شو. آه. آآآآآه. مثل یه دود غلیظ و عمیق از سینه‌ام بیرون میاد.
از روانشناسمم کاری بر نمیاداز اشکان و حرفاش و پلن A و B کشیدنش هم کاری بر نمیاد
با احمد رفتیم پارک و وسط چمن ها دراز کشیدیم
شروع کرد بوسیدنم، هیچ حسی نداشتم، بهش گفتم هیچ حسی ندارم
حتی بغلم کرد پسش زدم گفتم واقعاً هیچ حسی ندارم
بین دوستام داشتن رای میگرفتن کی سکسی تره
اکثریت رای مثبت رو دادن به من
و اون وسط من داشتم ب آینده فکر میکردم
وضعیت بغرنج تر از اون چیزیه ک هست
خودمون رو سرگرم ظاهر کردیم ک اساس ماجرا ک سیاهی آینده ماست دور بشیم
اشکان تو م
این هفته واقعا بد بود واقعااا... از شنبه اش شروع شد تا امروز که چهار شنبه است:/
شنبه یک گندی زدم که هم خودم ناراحت شدم و هم یک نفر دیگه و از این بابت کلا شب شنبه کلا به ناراحتی و عذاب و جدان گذشت ولی صبح روز یکشنبه حل شد ولی باز عصر روز یکشنبه تو اتوبوس دعوا شد و هنینطور روز دوشنبه سر اینکه خانمهایی که نشسته اند میگن نخندین/یواش حرف بزنین/حرف نزنین/ دستتون بهمون نخوره/پاتون بهمون نخوره/کیفتون بهمون نخوره و... کلا نه جا داشتیم بشینیم نه اجازه داشتیم
حوصله مراسمی ک قراره اول تا آخرش معذب باشم و باکلاس بازی دربیارم رو ندارم
حوصله راه رو ندارم
و حوصله تهران رو ندارم
ترجیحم این بود ک اون تایم رو با دوستام یا مهدی بگذرونم
اما عروسی؟ ن!
تجملات عروسیشون برام هیچ جذابیتی نداره و اصن از تصورش حالم بد میشه
+ این تفاوت مرد ها با زن هاس یا من بیش تر از اون وابسته شدم؟
چرا نبودنش بهمم میریزه اما اون انگار براش مهم نیس؟
امروز تولد بنیامینم بود 
یه عکس زمان بادی گارد بودنش رو تو استوری گذاشتم و تبرکشو نوشتم 
خیلی ها تبریک گفتن ولی هنوز خودش ندیده....
ولی با اینکار موجبات غصه خوردن یکی از دوستام رو فراهم کردم‌..برای همین هبچ وقت از کادوهای بنی عکس تو استوری نزاشتم چون میدونم خیلی ها حسرتشو میخورن
 برخی از دخترها ذاتا موجودات حساسی ان...و من این رو درک می کنم ...
من کلا کار دستی رو خیلی دوست دارم.
و هر وقت هم جایی رفتم که هنرهای دستی کشورای مختلف رو میفروشن، اگه در وسع مالی من گنجدیه حتما خریداری کردمش.
 
یه بار رفته بودم St. Lawrence Market توی تورنتو،
و دیدم جاکلیدی ای که در افریقا ساخته شده میفروشن، با یه سری خرت و پرت دیگه،
خریدمشون :)
و الان دوستام و عشقم همه استفاده ش میکنن.
یا هر جا که میرم حتما سوغاتی میخرم.
:)
 
سلام دوستان شبتون بخیر امیدوارم درکمال صحت و سلامت به سر ببرید
این مدتی که گذشت به دلایلی مجبور به قطع ارتباط با تقریبا همه ی دوستان شدم..
یه سری اتفاقات پیش اومد که شکر خدا تا اینجا که بخیر گذشت.. هرچند سخت..
نمیخوام الان تعریف کنم چون هنوز نیمه راه رو هم نرفتم و میخوام وقتی همه چی درست شد به امید خدا بیام و براتون بگم
دم اونایی که نگران شدن و حالمو پرسیدن گرم و شرمنده که نشدجوابتونو بدم یا بهتون توضیح بدم
این کرونا هم متاسفانه یکم اوضاع بدتر
بسم الله الرحمن ... 
بعد تموم شدن ترم قبل، (ترم شش دانشگاه) یعنی حدود 2بهمن اینا، رفتیم یه دوره تشکیلاتی بسیج تو قم.
اونجا حس و حال معنوی خوبی گرفتم.
جاتون خالی بعدش هم قسمت شد یه سر رفتم مشهد پیش امام رضا (ع).
گذشت و گذشت تا ترم جدید شروع شد.
شروع شد و کمی ازش گذشت و کرونا اومد و دانشگاه ها تعطیل شد.
یه هفته ای هست اومدم خونه.
دوست ندارم بهش فکر کنم که چقد تو این یه هفته فرصت از دست دادم. چقد گناه کردم. چقد پام لغزیده. چقد ... .
 
آقا ممد!
خاطرات اربعینت م
داشتم همین چند لحظه پیشیک فلش بک میزدم به قبل از شروع بخش و تمام کارهایی که قرار بوده انجام بدم اما به بیشترشون نرسیدم. یک نگاهی هم کردم به لیستی که برای خودم نوشته بودم و دیدم و افسوس خوردم و هی تو خودم رفتم و دوباره فکر کردم و یه چندتا فحش کوچیکم دادم ، رفتم پای لپ تابم یه فیلم دیدم . یعنی تا یکم حالت افسردگی و بغض منو میگیره میرم سراغ فیلم . فیلم pianist رومن پولانسکی رو دیدم و بازم بیشتر احساس بدبختی بهم دست داد.الان میخوام فیلم جدید رو شروع کنم
عید امسال چه دشوار گذشت
بی گل و گلشن و گلزار گذشت
 
چون که از چین کرونا آمده بود
در قرنطینه به ناچار گذشت
 
همه در خانه ی خود زندانی
در میان در و دیوار گذشت
 
رفت و آمد قدغن چون شده بود
عید بی دعوت و دیدار گذشت
 
خوردن و غر زدن و خوابیدن
عمر اینگونه به تکرار گذشت
 
روز تا ظهر همه در بستر
شب ولی زنده و بیدار گذشت
 
حرفها پر شده بود از کرونا
همه با دادن هشدار گذشت
 
نگران از کرونا، گوش به زنگ
چشمها در پی اخبار، گذشت
 
عدد فوتی امروز چه بود؟
وقت ما در پ
عید امسال چه دشوار گذشت
بی گل و گلشن و گلزار گذشت
 
چون که از چین کرونا آمده بود
در قرنطینه به ناچار گذشت
 
همه در خانه ی خود زندانی
در میان در و دیوار گذشت
 
رفت و آمد قدغن چون شده بود
عید بی وعده و دیدار گذشت
 
خوردن و غر زدن و خوابیدن
عمر اینگونه به تکرار گذشت
 
روز تا ظهر همه در بستر
شب ولی زنده و بیدار گذشت
 
حرفها پر شده بود از کرونا
همه با دادن هشدار گذشت
 
نگران از کرونا، گوش به زنگ
چشمها در پی اخبار، گذشت
 
عدد فوتی امروز چه بود؟
وقت ما در پی
ینی این جمله رو باید با طلا نوشت :
"خدایا تو من و از شر دوستام حفظ کن؛ من خودم حواسم به دشمنام هست"
ینی چندبار باید سرت به سنگ بخوره تا بفهمی اعتمادی وجود نداره تو دنیا!رفاقت معنی نمی‌ده
خدایی قصدم غر زدن نیستا....به قول جمله‌ی معروف بینمون (الان خیلی تو حال خوب و بی عصبانیت دارم این حرف رو میزنم) ولی آخه لعنتی چقد بعضیا عجیبن....چه راحت نمکدون میشکونن....
بیخیال اینا...
هوا چه خوبه امشب❤
دیشب یه خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم تمام دندانهایی که پر کرده بودم ایراد پیدا کرده بودن. این موادها که سیاهه باهاش پر میکنن مدام میریخت. من هرچه با زبونم سعی میکردم نگهشون دارم نمیشد. هی میربخت تو دهنم و من خیلی میترسیدم نمیدونم چرا. 
با صدای ننه بیدار شدم. میگفت چرا انقدر جیغ میزدی تو خواب؟
خیر باشه...
+اون روزهای سخت هم گذشت. هرچی گذشت و گذشت من تحمل کردم. حالا دیگه مدت کمی مونده. کاش میتونستم همین امروز برم. این روزهای آخر دلتنگی داره منو میکشه.
 
یعنی  یه جوری نمرهامو خرااااااااااااب کردم  که تو کل سال های تحصیلیم  همچین چیزی بی سابقه بود
 
 
با خودم که دلایلش رو برسی کردم
 
 
 
اولش این بود که 
 
 
توی تابستون  تلگرام رو گوشیم نصب کردم و معتادش شدم و طی اون یه ماجرایی پیش اومد که خدا میدونه :/
 
 
راستش من کلا اهل این نرم افزارا نبودم
 
 
 
نه لاین رو گوشیم نصب بود
 
 
 
 نه وایبر
 
 
 
نه هیچ کدوم از نرم افزار های چت 
 
 
 
یکی از دوستام گف تلگرام محیطش خوبه بیا
 
 
 منم ندونسته از شرای
چهارشنبه:صرف صبونه ی پایان خدمت
ول چرخیدن با هاجر تو خیابونا و اولین بار دیدن دو تا فیلم تو سینما اونم تو یه روز
فیلم دوم که شبی که ماه کامل شد بود قشنگ با وردنه از رومون رد شد،یعنی یه طوری موقع برگشتن به خونه شفته بودیم که انگار نه انگار آخرین روز مدرسمون بود ولی واااااقعاااا خوش گذشت
پنجشنبه:به نام خدا:قرتی بازی!!!
موهامو کوتاه کردم(احساس میکنم بهش اعتیاد پیدا کردم ولی واقعا لذت بخشه موی کوتاه داشتن)
و دو تا آناناس رو ناخونام کشیدم(دختره ی شی
هفته ی قبل که صبح ها کارآموزی غدد بودم چند تا عصر هم شیفت داشتم تو بیمارستان
کاردانشجویی،  این هفته هم که گذشت از یکشنبه تا خود امروز صبح ها تمام بیمارستان
کاردانشجویی بودم عصر ها هم غیر 2 روز کارآموزی ccu ...
دلم میخواد دقیق و با همه ی جزییات بنویسم ولی خواب چشمامو پر کرده !
فقط میگم ابن هفته جدید قراره خونه خواهر باشم ، فردا بلیط داریم از شهر ما به مقصد شهر خواهر....

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها